زندگی منحرف من پارت ۴

11:23 1402/06/12 - 🌵Sara🌹

سلام 

بزن بریم ادامه 

اما :«باشه ،باشه، تو برو حاضر شو و تا می تونی گلادن رو ازم دور کن .»

گلادن  در حالی که داشت با موهام بازی می کرد با صدای آروم و گفت :«مگه من چمه ؟»

اما دوباره جیغ کشید و خودش رو عقب تر کشید و گفت :«گربه داره حرف می زنه .مایا (اسمش این بود تو پست های دیگه اشتباه تایپ شده ) تو رو خدا بگو من دارم خواب می بینم .»

گلادن از بغلم پایین پرد و دستش رو لیس زد و نشت روی زمین و گفت :«اره . من حرف می زنم .»و بعد روی زمین غلتید .

گفتم:«اگه آشنا شدید من برم آماده بشم . نیم ساعت بعد باید حرکت کنیم . »

گلادن :«من میرم یه دوری تو کوچه بزنم .»

گفتم :«هر کاری که دوست داری بکن ولی شام خونه باش .»

گلادن که داشت می رفت بدون نگاه کردن به ما گفت :«چشم صاحب خونه .» 

دستم رو به صورتم مالیدم و  شروع کردم رفتم برای   مسواک بزنم و یه آبی به صورتم بزنم که یاد اما افتادم .چرخیدم و به اما گفتم :«نمیای پایین دختر باید زود حرکت کنیم .»

اما:«ااام باشه.» از روی کابینت پایین اومد و گفت:«این گربه او از کجا پیدا کردی .»

گفتم :«توی فرانسه بوعد ۱۰۰۲۰ مامانم پیداش کرده بودنش . خودش که این رو می گه .»

اما می خاست چیزی بگه ولی چشمش  به ساعت افتاد و دوباره جیغ کوچیکی زد و گفت :«وای داریم دیر می کنیم .»

نگاهی به ساعت انداختم و درست می گفت.

زود رفتم صورتم رو شستم و بعد مسواک زدن بعد دوان دوان رفتم تو آشپزخونه یک لحظه صبر کردم و دستام رو گذاشتم رو زانوم 

اما هم با عجله صبحونم رو آماده کرده بود و مال خودش رو و داشت می خورد و منم رفتم پیش نشستم و تند تند خوردم . 

اما :«من تموم کردم .»بلند شد و رفت طرف در و در رو باز کرد و گفت :«بدو !بدو! دیرمون می شده  .»

قهوه ام رو زود سر کشیدم و کیفم رو برداشتم ... .

 

 

اما مثل همیشه یک قدم جلو تر از من حرکت می کرد . و در مورد جشن و پسر ها و مدل لباس های جدید و در مورد همچین چیزی های بیخود حرف می زد . فقط جند ماه تا تموم شدن سال تحصیلی مونده بود و جشن رفتنمون به دبیرستان و من اصلا علاقه ای به این جشن ندارم ولی برای تموم شدن مدرسه و شروع شدن تعطیلات یه کوچولو علاقه دارم چون بیشتر می تونم تو بوعد ها سفر کنم و هیولاها رو بکشم و حال کنم . 

اما :« به نظر جیمی خوبه یا دریک .مایا, الو !! این جایی؟ ماییییا !؟!؟»(آخری بایکم داد )