سلام سارا هستم و قرار داستان این کتاب رو این جا بنویسیم (کاملا اصل هستش و از رو کتاب می نویسم)

سوفی تمام عمرش آرزو داشت که دزدیده شود!

آن شب تمام بچه ها توی تخت خواب هایشان آرام و قرار نداشتند ؛ چون اگر مدیر مدرسه گیرشان می انداخت ، دیگر هیچ وقت به خانه 🏠 بر نمی گشتند ، به اختیار خودشان زندگی نمی کردند و نمی توانستند خانواده هایشان را ببینند! این بچه‌ها ، آن شب خواب دزدی را می دیدند که با چشم هایی قرمز و بدنی مثل بدن هیولاها ، آمده بود که آن ها را از توی تختخواب هایشان بدزدد و فریادهایشان را در گلو خفه کند.

اما سوفی خیالاتی ، عاشق افسانه ها بود و خواب شاهزاده ها را می دید .

توی قصر به افتخارش مراسمی برگزار کرده بودند. وقتی رسید تازه فهمید صدتا خواستگار آنجاست و خبری از هیچ دختر دیگری نیست. همان طور که داشت آن ها را سبک سنگین می کرد ، با خودش می گفت این اولین باری است پسرهایی را می بیند که لیاقتش را دارند ؛ پسرهایی با موهای براق و پرپشت با پوست صاف و برنزه ، عضلانی ،و حواس جمع ؛ درست همان طور که شاهزاده ها باید باشند. اما تا به یکی از آن ها رسید که از بقیه بهتر به نظر می آمد ، همانی که چشم های آبی محشر و موهای سفید داشت ، همانی که حس می کرد می تواند به خوبی و خوشی با او زندگی کند ... یک دفعه تبری دیوارهای اتاق را خراب کرد و از آن ها گذشت و شاهزاده را تکه و پاره کرد . 

 

ادامه دارد ...