زندگی منحرف من 1p

14:02 1402/06/11 - 🌵Sara🌹

سلام این داستان جدیدی هست که می خوام شروع کنم .

 

 

 

زنگ!!

زنگ!!

اصلا حوصله بیدار شدن ندارم . آخه چرا؟! 

بلاخره از رختخواب جدا شد تا آماده مدرسه رفتن شم . از پله اومدم پایین هنوز می تونستم جای خالی مادرم رو حس کنم . مادرم دو سال پیش تو یه تصادف مرد و همیشه خالم به من سر می‌زد . خالم زن خیلی مشغولی هستش و توی یه کارخونه کار می کنه و فقط هفته یه با می تونه به دیدن من بیاد .

تو همین فکر ها بودم از پله ها اومدم پایین تا بتونم یه کوفتی پیدا کنم تا بخورم برم مدرسه 

دنگ !

صدای در بود کی آخه این وقت روز به دیدنم میاد .همه که دیروز اومده بود. مگر این که... .

ادامه دارد ... .

برای پارت بعدی ۵تا کامنت و۶تا لایک