سلام 

لایک و کامنت فراموش نشه

برای کسی که نمی داند خواستگارش پیر است یا جوان، گرفتاری در دنیای شک و تردید طبیعی است.

سوفی به پسری که از پشت پنجره برج به بیرون خیره شده بود نگاه کرد و با خودش گفت:قیافه ش که جوونه . آن پسر پوستی سفید، چشمانی آبی و موهایی به رنگ برف داشت . به نظر نمی آمد که بیشتر از شانزده سال سن داشته باشد ، اما روحش خیلی پیرتر بود ، خیلی خیلی پیر تر . در سه هفته گذشته سوفی حلقه او را قبول نکرده بود . چه طور می توانست با کسی که روح مدیر مدرسه در درونش زندگی می کنند ازدواج کند ؟ 

اما هر چه بیشتر به او نگاه می کرد نشانی از مدیر مدرسه در وجودش نمی دید.تنها چیزی که می دید پسری جوان بود که از او خواستگاری می کرد . آن پسر از هر شاهزاده ای خوش تیپ تر و قوی تر بود و بر خلاف تدروس متعلق به سوفی بود .

سوفی با یه یاد آوردن این که در آن دنیا تنهای تنهاست سرخ شد . همه او را ترک کرده بودند. جواب تمام زحمات او را با خیانت داده بودند. نه خانواده ای داشت نه دوستی و نه آینده ای . آن پسر جوان و زیبایی که روبرویش ایستاده بود آخرین امیدش بود . ترس به جانش افتاد . دیگر انتخابی نداشت. آب دهانش را به سختی قورت داد و به طرف آن پسر رفت . 

 

این داستان از نسخه اصلی می باشد