سلام
در رو باز کردم .
اما :«سلام دختر . هنوز آماده نشودی ؟
گفتم:«الان از خواب بیدار شدم . تو چقدر زود اومدی .»
اما در حالی که با دو دست هاش صورتش رو گرفته بود و خوش برام لوس می کرد گفت:«خیلی هیجان زدم . به نظرت کی من رو برای مراسم دعوت می کنه .»
داشتم چشم رو پاک می کردم که گفتم :«الان نمی یای تو ؟»
اما :«تو الان داری حسودی می کنی ؟مهلومه چون هیچ کس تو رو برای مراسم دعوت نمی کنه چون تو خیلی اخمویی .. .»
اما داشت حرف می زد که چند بار پلک زدم و خمیازه کشیدم و خواستم در رو ببندم ولی اما در رو حل داد
وگفت :«باشه ،باشه تموم کردم . بزار بیام تو .»
یه نگاهی بهش کردم و رفتم تا از یخچال تا صبحانم رو حاضر کنم ولی اما پرید وسط و
گفت :«چی کار می کنی من خیلی هیجان دارم. تو باید آماده بشی من صبحانه رو حاضر می کنم .»
گفتم :«می دونی .. .»
اما پرید وسط حرفم و یه بند گفت :«قهوه تلخ با سه قاشق چایخوری شیر و یک قاشق غذاخوری شکر طبیعی ای که تو کابینت بالای آشپزخونست و پنکیک دو لایه با یکم عصل و توت فرنگی آره می دونم 😁مثلاً بهترین دوستتم .»
با یه صورت خیلی خواب آلود و بی حوصله😑😕 گفتم :«باشه . هر کاری دوست داری بکنم ولی سایز لیوان متوسط رو امروز بردار . چون بیشتر به قهوه احتیاج دارم .»
اما گفت :«هر جور که مایلی پرنسس مغرور ولی برو زود حاضر شو .»
بدونه جواب دادن به سوالش رفتم با با تا حاضر شم .
می تونستم عصبانیت اما رو از پشتم تشخیص بدم اما رفتم حاضر شم . 😏
کندم رو خالی کردم و تا لاس لباس مدرسه ام رو پیدا کنم . بعد از پوشیدن اونها رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم . موی کوتاه و مشکی صافم نگاه کردم که یک پریشون اما عالی بودند .چشم های بی حوصله و مغرور که داد می زدند و با لب هایی که معنی لبخند زدن رو دیگه فراموش کرده بودند . نگاه می کردم . بد نبود مثل هر روز که یک دفعه.. .
ادامه دارد ... .