سلام این داستان جدیدی هست که می خوام شروع کنم .
زنگ!!
زنگ!!
اصلا حوصله بیدار شدن ندارم . آخه چرا؟!
بلاخره از رختخواب جدا شد تا آماده مدرسه رفتن شم . از پله اومدم پایین هنوز می تونستم جای خالی مادرم رو حس کنم . مادرم دو سال پیش تو یه تصادف مرد و همیشه خالم به من سر میزد . خالم زن خیلی مشغولی هستش و توی یه کارخونه کار می کنه و فقط هفته یه با می تونه به دیدن من بیاد .
تو همین فکر ها بودم از پله ها اومدم پایین تا بتونم یه کوفتی پیدا کنم تا بخورم برم مدرسه
دنگ !
صدای در بود کی آخه این وقت روز به دیدنم میاد .همه که دیروز اومده بود. مگر این که... .
ادامه دارد ... .
برای پارت بعدی ۵تا کامنت و۶تا لایک