سلام 

امیدوارم از داستان خوشتون بیاد 

با خودش گفت :نگاش کن. اون هم سن خودته . همون پسر رویاهاته . ناگهان سر جایش خشکش زد جادو این پسر رو زنده کرده . این جادو چه قدر دووم داره ؟

صدای آن پسر سوفی را به خودش آورد . گفت:« سوالی که داری می پرسی اشتباهه . جادو محدودیت زمانی ندارد .»

او اصلا به سوفی نگاه نمی کرد . هنوز هم به خورشید بی جان چشم دوخته بود . 

سوفی گفت :«از کی تا حالا می تونی فکرای من رو بخونی ؟»

جواب داد :« برای این که ببینم تو ذهن یه کتاب خون چی می گذاره ، نیازی به خواندن افکارش ندارم.»

سوفی با شنل سیاه رنگش کنار او ایستاد . سرمای بدن آن پسر آن قدر زیاد بود که سوفی هم می تونست از آن فاصله احساسش کند . به یاد تدریس افتاد . گرمایی را در درونش احساس کرد که نمی دانست خشم است یا پشیمانی . شاید هم هر دو بود

آن پسر همچنان به آسمان چشم دوخته بود .

سوفی پرسید :«چی شده ؟»

آن پسر جواب داد «... .

 

کامنت و لایک فراموش نشه ❤️