سلام 

این داستان اصلی هستش 

 

 

آن پسر جواب داد :«خورشید هر روز داره ضعیف تر و کم نور تر می شده .»

سوفی زیر لب گفت :«اگه می تونستی خورشید رو پر نور کنی ،خیلی خوب می شد .»

پسر به طرف سوفی چرخید و با عصبانیت نگاهش کرد . با این حرکت ، سوفی به یاد آورد که خواستگار جدیدش بر خلاف دوست سابقش نه خوب است و نه رفتار دوستانه دارد . سوفی نگاهش را از او گرفت و به بیرون خیره شد . بعد گفت :«گرما و نور خورشید توی زمستون کمتر می شه. واسه دونستم این لازم نیست یه جادوگر باشی .»

آن پسر به سمت میز سنگی سفیدی که گوشه اتاق بود رفت و گفت :«پس شاید بتونی دلیل اینم توضیح بدی .» یک کتاب روی میز باز بود و قصه بی حرکت بالای آن ایستاده بود . سوفی به صفحه آخر کتاب نگاهی انداخت . تصویر او در کنار مدیر جوان مدرسه نقاشی شده بود. آگاتا هم همراه شاهزاده اش و در راه خانه نقاشی شده بود.

                              پایان

پسر گفت :«سه هفته از هفته از وقتی که قصه نویس داستان ما رو نوشته می گذاره . باید بعد از چند روز داستان جدید رو شروع می کرد . داستانی که مورد عشق شرور هاس‌.عشقی که خوب ها رو نابود می کنه . عشقی که قصه نویس رو به سلاح شرور ها تبدیل می کنه .به جانش کتابی که قبلاً تموم کرده و بالای کلمه پایان وایساده .»

سوفی نمی توانست چشم از تصویر آگاتا و تدروس بردارد . گفت :«بیا .» بعد کتاب را بست و آن را کنار کتاب شاهزاده قورباغه ، سیندرلا ، راپانزل و بقیه کتاب های تکمیل شده قصه نویس گذاشته:«حالا دیگه کتاب بسته شده .»

کتاب از قفسه خارج شده و محکم به صورت سوفی خورد . بعد دوباره رو میز قرار گرفت ، باز شد و صفحه آخر را نشان داد .

پسر گفت :«این تصادفی نیست . قصه نویس با نوشتن داستانای جدید... .

 

ادامه دارد ... .